زمینه پیدایش

مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خَدَم و حَشَم به حمام رفت. وقتی وارد خزینه حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد و هر بار که سر از آب بیرون می‌آورد، قلیان را به دهان او می‌گذاشت. مرد چند پک به قلیان می‌زد و دوباره زیر آب می‌رفت. یک مرتبه که سرش را از آب بیرون آورد، با خودش گفت: آیا کسی از من بالاتر هست؟ آیا ثروت مرا کسی دارد؟ در‌حالی‌که غرور او را فرا گرفته بود، با همین افکار به زیر آب رفت. بار دیگر وقتی سرش را از آب بیرون آورد، نه غلامی دید و نه قلیانی. غلامش را صدا زد، ولی خبری از او نبود. دلاک‌های حمام با شنیدن صدای او جلو آمدند. مرد فریاد زد: لباس‌های مرا بیاورید! ولی با کمال تعجب دید دلاک‌ها، دلاک‌های همیشه نیستند. ازاین‌رو، خودش از آب بیرون آمد تا لباسش را بپوشد، ولی دید یک دست لباس پاره و کهنه به جای لباس‌هایش گذاشته‌اند، با عصبانیت گفت: پس لباس‌های من چه شده؟! استاد حمامی و دلاک‌ها آمدند و گفتند: تو هر روز که به حمام می‌آیی، لباس کهنه‌های خودت را می‌گذاری و لباس گران‌قیمت و نو مشتری‌ها را می‌دزدی. خوب گیرت آوردیم! پس او را گرفتند و حسابی کتک زدند و لباس پاره‌ها را به او دادند و از حمام بیرونش کردند. وقتی مرد وارد کوچه شد، دید این شهر، شهر دیگری است و شهر خودش نیست. ناچار در شهر گشت تا شب شد. گرسنه و خسته شده بود و جایی برای استراحت نداشت. ازاین‌رو، مجبور شد شب را در تون حمامی بگذارند. وقتی وارد تون حمام شد، سفره نانی را در آنجا دید. دانست که سفره نان، برای تون تاب است. سفره را باز کرد و مشغول خوردن شد. سپس شب را همان جا به سر برد و نزدیک صبح تون حمام را آتش کرد و با خود گفت: حال که نان تون تاب را خورده‌ام، باید در عوض حمامش را گرم کنم. وقتی تون تاب آمد، مرد گفت: ای رفیق! نان تو را من خورده‌ام، ولی در عوض تون حمام را آتش کرده‌ام و اکنون حمام گرم است. تون تاب از او خوشش آمد و او را پیش خود نگاه داشت. چند روز گذشت و صاحب حمام مرد را زرنگ و فعال دید. ازاین‌رو، وی را جامه‌دار حمام کرد. چون در این کار نیز زرنگی و درست‌کاری به خرج داد، حمامی از او خوشش آمد و دخترش را به عقد او درآورد. پس از چند سال دختر حمامی صاحب فرزند شد و چیزی نگذشت که حمامی مُرد و ثروت او به دخترش رسید. آنها زندگی خوبی داشتند، با این حال، مرد هر شب که به خانه می‌آمد، افسرده به فکر فرو می‌رفت و با کسی حرف نمی‌زد. سرانجام شبی همسرش از او پرسید: تو را به خدا، به چه فکر می‌کنی؟! با اصرار زن، مرد ماجرایش را از اول تا آخر برایش گفت. زن به وی گفت: وقتی انسان صاحب ثروت می‌شود، نباید به مالش مغرور گردد. حال که چنین اتفاقی افتاده، به پشت بام برو، پلاس سیاهی به گردن بینداز و به درگاه خدای متعال توبه کن و از خدا بخواه تو را به شهر و خانه خودت باز گرداند، ولی قول بده اگر دعایت مستجاب شد، من و این دو بچه را فراموش نکنی. مرد پذیرفت و با دل شکسته و پردرد به پشت‌بام رفت، پلاس سیاهی به گردن انداخت و دو رکعت نماز حاجت خواند. سپس به درگاه خداوند نالید و توبه کرد و در حال مناجات به خواب رفت. با صدای اذان صبح، سراسیمه بلند شد و نماز صبح را خواند و از همسرش خداحافظی کرد و به سوی حمام به راه افتاد. وارد حمام که شد، لباسش را عوض کرد و به داخل خزینه رفت. وقتی سرش را از زیر آب بیرون آورد، غلامش را قلیان به دست بالای سرش دید. خواست غلام را سرزنش کند که غلام زودتر گفت: آقا! این بار دیرتر از همیشه از زیر آب بیرون آمدی، چند دقیقه است که منتظر شما هستم. مرد حقیقت ماجرا را فهمید و شکر خدا را به جا آورد. سپس از خزینه بیرون آمد، غلامان لباس‌هایش را حاضر کردند، لباسش را پوشید و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، همسرش به او گفت: امروز کمی دیرتر از حمام آمدی؟ مرد با تعجب گفت: چند سال است که من رفته‌ام، ازدواج کرده‌ام و دو فرزند دارم، ولی همسرم می‌گوید: امروز دیرتر آمدی. آن‌گاه به قدرت خدای بزرگ پی برد و این بیت را سرود: به مالت نناز به شبی بند است * به حسنت نناز به تبی بند است سپس چند نفر از غلامان را به همان شهر فرستاد تا همسر و فرزندانش را بیاورند. غلامان به آن شهر رفتند و همسر و فرزندانش را نزد وی آوردند. از آن پس مرد ثروتمند تا آخر عمر ناشکری نکرد و به خود مغرور نشد و ثروتش را در راه خدا خرج کرد.(1)

پیامها

از نعمت‌ها و امکانات دنیا باید استفاده کرد، ولی نباید دلبسته و فریفته آنها شد.
چیزی ارزش دل بستن دارد که ابدی و پایدار باشد؛ امکانات مادی و زیبایی ظاهری نباید موجب فخرفروشی و غرور انسان شود.
کاربرد: این مثل در بیان فریفته نشدن و مغرور نشدن به نعمت‌های زودگذر دنیای به کار می‌رود.

ضرب المثل های هم مضمون

حسن تو دائم بدین قرار نماند.
مباش غرّه به سیمای خویش چون طاووس.
این زن و زور و زر گذاشتنی است.
با خود ز جهان جز کفنی نتوان برد.
مال دنیا به دنیا می‌ماند.
مال دنیا چرک کف دست است.(2)

اشعار هم مضمون

بر مال و جمال خویشتن غره مشو * کان را به شبی برند و این را به تبی بس خون کسان که چرخ بی‌باک بریخت * بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت بر حُسن و جوانی ای پسر غره مشو * بس غنچه ناشکفته بر خاک بریخت (خیام)
کند در هر قدم فریاد، خلخال * که حُسن گلرخان پا در رکاب است چنان کامدی رفت خواهی تهی * تو گنج از پی گنجبانی نهی (اسدی)
در آن ساعت که خواهند این و آن مُرد * نخواهند از جهان بیش از کفن بُرد (سعدی)
مهتران جهان همه مُردند * مرگ را سر همه فرو بردند از هزاران هزار نعمت و جاه * نه به آخر بجز کفن بردند(3) (رودکی)

ریشه های قرآنی حدیثی

رسول خدا(صلی الله علیه وآله): «آفَۀُ الجَمالِ الخُیَلاءُ؛ آفت زیبایی، غرور است».(4)
در زبور آمده است: «مَن أَجرَمَ الذُّنُوبِ وَ اَعجَبَهُ حُسنُهُ، فَلیَنظُرِ الاَرضَ کَیفَ لَعِبَت بِالوُجُوهِ فِی القُبُورِ وَ تَجعَلُها رَمیماً، اِنَّما الجَمالُ مَن عُوفِیَ عَنِ النّارِ؛ هر کس مرتکب گناهان شود و از زیبایی خود دچار غرور گردد، به خاک بنگرد که چگونه در گورها با چهره‌ها بازی می‌کند و آنها را پوسیده و متلاشی می‌سازد. زیبا کسی است که از آتش در امان ماند».
حضرت علی(علیه السلام): «اَلمالُ لا یَبقی لَکَ وَ لا تَبقی لَهُ؛ نه مال برای تو خواهد ماند و نه تو برای مال».(5)

لغات

غرّه: مغرور
خلخال: حلقه‌ای فلزی که به مچ پا می‌اندازند
دلاک: کیسه‌کش
حمام تون: آتشدان حمام

پی نوشت ها :

1. حسن ذوالفقاری، داستان‌های امثال، تهران، مازیار، 1385، چ 2، ص 289.
2. غلامرضا حیدری ابهری، حکمت‌نامه پارسیان، قم، نشر جمال، 1385، چ 1، ص 175.
3. همان.
4. علامه مجلسی، بحارالانوار، بیروت، دار احیاء التراث، 1403 هـ.ق، چ 3، ج 77، ص 59.
5. نهج‌البلاغه سید رضی، ترجمه: کاظم محمدی و محمد دشتی، قم، انتشارات امام علی(علیه السلام)، 1396 هـ.ق، چ 2، نامه 31.

منبع مقاله :
مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیما